۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

ابدیت و یک روز*

خواب دیدم در یک شهر اروپایی-به گمانم آتن بود- گشت می‏زنم. ناهارم را خورده‏ام و سرخوش از غذای خوب سلانه سلانه به همه‏جا سرک می‏کشم. بعد یک‏هو صدای سوت پلیس را می‏شنوم و فرار چند نفر به سرعت برق و باد از کنارم. ردِ یکی‏شان را که دنبال می‏کنم می‏بینم پناه گرفته است زیر راه پله‏ای تنگ و تاریک. به سمتش می‏روم. پسرکی خارجی‏ست، با موهایی ژولیده و بقچه‏ای کوچک در دست. چشمان سیاهش دو-دو می‏زند از خستگی. دستش را می‏گیرم و با خودم همراهش می‏کنم. به کجا؟ نمی‏دانم. اما تصویر کات می‏شود. تصویر بعدی خانه‏ای‎‏ست پر از آدم، شلوغ و پرهیاهو. صدای موزیکی از دور می‏آید. و من نشسته‏ام با پسرک- که این‏جا سنش بیشتر بنظر می‏آید- و گپ می‏زنیم. به زبان‏های مختلف، انگلیسی، فرانسه، یونانی و هرچیز دیگری که فکرمان می‏رسد. انگار که چیزی به ذهنم رسیده باشد می‏پرسم: راستی، اهل کجایی؟ می‏گوید افغانستان! و من می‏زنم زیرخنده و به فارسی می‏گویم که ای وای! فارسی حرف بزنیم پس! از این‏جایش بی‏معنا می‏شود خواب تا جایی که از خواب می‏پرم درحالی‏که پیک می‏زنیم به سلامتی هرات، به سلامتی شیراز، به سلامتی کابل، به سلامتی چالوس و الخ. و گریه می‏کنیم، برای بی‏سرزمینی‏مان لابد. 




پانوشت: عنوان از فیلم آنجلوپولوس Eternity and a Day . برنده جایزه کن سال نود و هشت. خوابم انگار تکه‏ای از آن فیلم بود.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

قفل- شکسته

- یک موقعی بود که دوره افتاده بودم توی "لیکورشاپ"ها و "واین وِرهاوس"ها و هرچیزی که از پول پیزوری دانشجوییام مانده بود خرج یک بطری ناقابل میکردم و تمام. برای این کارم دلیل قاطعی داشتم، دلیلام هم این بود که کار دیگری به ذهنم نمیرسد. قفل کردهام و باید یکجوری این قفل بشکند. به تمام معنا رسالت دیگری در زندگیم نمیدیدم، جز لیکورشاپگردی چند ساعته و ترتیب یک باتل را دادن، شبها خیره به مانیتورِ لبتاپ و گودرگردی. گودرگردی خاموش. سال چل، چل و دو بود به گمانم.

- بعدها که قفلاش شکست، تازه به صرافت این افتادم که به زندگی عادی برگردم. پسلرزههای قفل شدن سنگین بود اما. هرازگاهی باز بیاختیار خودم را درحالیکه قفسهای پر از بطری را شخم میزدم دستگیر میکردم. اما کار از کار گذشته بود. حالا همهی اینها بماند، وای از آدمها و روابطشان. حالم را بد میکردند آدمها. روزها و شبها میشد که در اتاقم مینشستم بی هیچ رفت و آمدی. سکوت کامل و بله، حق با شماست، اینها علائم افسردگیست. 

- روزهای اینچنینی، نه حالا حتماً به همین سبکاش را خیلی از ما داشتهایم. کم یا زیاد قفل شدهایم گاهی. بعضیهامان قفل میمانند برای همیشه- چه اسمهایی که باید سلام کنم بهشان از همینجا- و خیلیها هم در میآیند از بحران، له و لورده، خُرد و خراب، اما    آبدیده. حالِ این آدمها خریدنیست. بی هیچ چک و چانهای آدمهای متفاوتی از آب در میآیند. 

- از آن روزها شاید زیاد نگذشته باشد، اما خودم را یک قفلشکسته میدانم. اما روزهایی هم میشوند که گاهی دلم تنگ میشود برای آن بیعاری محض و تمسخر دنیا و مافیها. هنوز هم گاهی به این فکر میکنم که چگونه بوده است که همهی دنیا به آنجایم بوده است. این روزها، و شاید همیشه به این خصیصهی آن روزها احتیاج مبرمی دارم. 

- درست به همان اندازه که از تنها ماندن بیزار بود تنهایی را دوست داشت.  این جملهای از کتاب دوست داشتنی "لیدی ال" رومن گاریست. 





۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

خیال-باف

گاهی فکر کردن را هم از یاد می‏برم. یادم می‏رود بنشینم آن‏طور که خودم دوست دارم خیالبافی کنم یک دل سیر. کلاً خیالبافی و هپروت هم حس و حال خودش را می‏خواهد، مثل همه‏ی کارهای دیگر دنیا.