۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

کودکانه

- از  خواب بلند می‌شوم. زودتر از معمولِ روزهای تعطیل تابستانی. بوی یاسِ حیاط اتاق را پر کرده است. کولر آبی جیرجیر می‌کند و من خوشحالم. قرار است امروز کودکی‌هایم ناب‌تر شوند با آمدن پسرخاله‌ها از راه دور، از گرمای مطبوع جنوب. این پسرخاله‌ها معنای دیگری دارند برای من. دوریِ آن‌ها از ما، همیشه تصویری رؤیایی از روزهای باهم بودنمان دارند. و من می‌دانم که خوشحال‌تر خواهم بود.

- دست و صورتی می‌شویم. صبحانه خورده نخورده صدای زنگ را می‌شنوم و می‌پرم برای باز کردن درب، می‌دوم به استقبال بوی خوب توپ پلاستیکی دولایه در کوچه‌ی پشتی، بوی آب‌بازی در ظهر تابستان، بوی حرف‌های مگو، برای در آغوش گرفتن بوی خوش کودکی.

- خسته‌ام، با زانوانی زخم از زمین‌خوردن‌های پی‌ در پی. پلک سنگینی می‌کند در بی‌تابی خوابِ عمیق تابستانی. اما نه، این روز حیف است تمام شود. باید بازهم از این غنیمت استفاده کرد. پس پچ‌پچ‌ها تا صبح ادامه دارند با زمینه‌ای از غُرهای بزرگ‌ترها، و حتی تشرهایشان. 

- در تمام این چند روز رؤیایی اوضاع همینطور است. من، آن‌ها و یک دنیا بازی نیمه‌کاره‌ی روزانه، حرف‌های نزده‌ی شبانه. اما تصویر زیرین همیشگیِ این قصه، چشمانِ سبز خندانی‌ست که مارا می‌پایند. مهربانانه‌ترین روح زنانه‌ی دنیاست که با وسواسی عجیب در پی حمایت از کودکانش است. تصویری زیبا، مانند فیلم‌های کلاسیک ولی تمام رنگی، از مادرانگی محض. از یک دنیا مهربانیِ بی‌چشمداشت. و من و آن‌ها می‌دانیم که چقدر خوشحالیم. 

-  تابستان که تمام می‌شد و هرکدام از ما با کوله‌باری از بازی‌های تمام نشده به سر درس و مشق خود باز می‌گشتیم، همچنان تصویر خانواده‌ای زیبا در خیالم نقش داشت. دو پسرِ گرد و خاکی با توپی پلاستیکی در بغل به خانه می‌آیند، دختری کوچک درحال بازی‌ست، پدری شریف که با عشق به همسرش نگاه می‌کند و مادری. مادری که با لبخند بافتنی می‌بافد، برای روزهای سرد زمستانی، خیلی سرد، خیلی تاریک.