۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

بازهم در آغوشش بکش

من آدم هم‌دردی نیستم. در مواقع اضطرار، غم و مصیبت مثل دیوار می‌شوم، بی‌صدا. گاهی که تصمیم می‌گیرم حرفی بزنم محض دلجویی یا تسلی، اوضاع را به مراتب بدتر می‌کنم. پس بازهم تصمیم می‌گیرم که صحبتی نکنم، بی‌صدا. تسلی‌بخش بودن، قدرت آرام‌بخشی، خودش یک هنر است. یک قابلیت استثنایی که در هر آدمی پیدا نمی‌شود. استعدادی خاص است که به افرادی خاص تعلق دارد.

اما هم‌چنان از لحاظ من هم‌دردی و تسلی تعارفِ یک دست‌مال کاغذی‌ست و به آغوش کشیدنی گرم و محکم. نه بیشتر و نه کمتر. 

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

در آغوشم بگیر

بیایید دوست‌داشتنی‌های زندگیمان را بغل کنیم. بیایید فیلم‌های عزیزمان را در صندوقچه‌ای امن بگذاریم. بگذارید کتابهایم را بغل کنم، به پستوی خانه ببرم. بیایید پوسترها، نمایشنامه‌ها و مقاله‌های به‌یاد ماندنی را مروری دوباره کنیم، جایی امن چالشان کنیم. بگذارید خاطره‌هامان را،‌خاطره‌های سیاه و سفید را، فرودگاه مهرآباد را، چمدان‌های باز شده با عطر دیور را، پیکان‌های چهل و دو را، کاست‌های قدیمی‌ را جایی در مخفی‌ترین اتاق‌های ذهنمان تلنبار کنیم، دربش را قفل کنیم و کلید را ببلعیم. 

این دیوانگان به این‌ها هم رحم نکرده‌اند. به بغل‌کردنی‌هایمان. 

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

بی-خیال

راه افتاده‌ام چراغ به دست از این سرِ وب تا آن سر که خبری خوب پیدا کنم شاید، به امید لبخندی ساده. بسنده می‌کنم به پس‌خبر گلدن گلوپ و اسکار و دیگر هیچ. می‌بندم صفحه‌ی فیدهایم را و می‌نشینم خیره به مونیتور. به یاد می‌‌آورم روزهایی را که هرچند بازهم همه‌ی خبرها خوب نبود، اما نوید کورسوی امیدی می‌داد. هنوز صفحات باز می‌ماندند به هوای رسیدن خبری خوش، شادی بخش. 

بی‌خیال! مادامی که هستند مردمانی در این خاک که برای ارتفاع سکه‌های طلای خود حرص می‌زنند، تا هستند تاجرانی که بالارفتن قیمت دلار و سکه برق شادی به چشمهایشان هدیه می‌کند - به بهای تیره‌بختی همسایه- این خبرها را باید خواند. و خوشحال بود از این‌که هنوز انگشت‌شماری انسان‌های خوب هستند که شب را در خانه‌ی خود صبح می‌کنند نه در سلول‌های نمناک. 

بازهم بی‌خیال! پیپی چاق می‌کنم و منتظر می‌نشینم. این‌بار نه به امید خبری خوب، که به امید روزنه‌ای برای فرار. شعار این سرزمین همین است: سیب‌زمینیِ آب‌پز خوشمزه‌ترین غذای دنیاست! 

۱۳۹۰ دی ۲۸, چهارشنبه

زندگی جای دیگریست

هر روز که می‌گذرد بیشتر جای خالی گودر را احساس می‌کنم. جایی برای همخوان کردن شادی‌هایمان، غصه‌ها و قصه‌هایمان. هرروز که می‌گذرد و شادی‌ها و غم‌های باهم‌دیگرمان مثل نمودار سینوسی هر روز جای خود را با یکدیگر عوض می‌کنند، جای آن صفحه‌ی دوست‌داشتنی سفید با هِدر آبی خالی‌تر می‌شود. جای سادگی‌هایمان، دیوانه‌بازی‌ها. جای تکرار مکرراتِ همیشه نو. جای همخوان کردن چیزهای دوست‌داشتنیِ هرروزه.

با رفتن گودر-برعکس آن‌چه فکر می‌کردم- هرروز دوست‌داشتنی‌های روزانه‌ی کمتری را می‌بینم.

زندگی جای دیگریست.


پ.ن: عنوان از عنوان کتابی از کوندرا

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

رو-برو

- آدم‌های متوسط همیشه متوسط هستند، حتی اگر کارهای خارق‌العاده‌ای انجام دهند. برعکس، آدم‌های خارق‌العاده، خارق‌العاده هستند، حتی اگر تمام عمر بنشینند روی کاناپه‌ی کوچک ته اتاقشان و به روبرو خیره شوند.

- به اندازه تمام آدم‌های روی زمین راه هست برای گند زدن به موقعیت‌هایی که توی زندگی داری و می‌توانی در صورت استفاده از آن‌ها یک عمر دلخوشی برای خود تضمین کنی. 

- آدم‌هایی هم هستند که خالی‌اند از هر نگرانی و دوربینی. گاهی چه حسرت‌برانگیز می‌شوند. 

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

پر-هیز

هیچوقت فکر نمی‌کردم مجبور به گرفتن رژیم غذایی باشم. اما این اتفاق داره میفته و این واقعیت رو به من نشون می‌ده که مراقبت از جسم بخشی از پختگی آدمهاست. 

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

خیره-سری

نامجو برای ما دهه‌ی شصتی‌ها مثل داریوش می‌مونه برای دهه‌ی چهل و پنجاهی‌ها. انگار که دست می‌گذاره همونجایی که  درد داریم و فلان. همون سوزی رو داره که باید. نمکیه به زخم، دردیه که لذت داره.