۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

سر-خط

نقطه سر خط
داستانی دیگر در راه است
از انسانی به غایت زمینی
که تلاشی دارد،‌ مذبوحانه
برای پایان این سطور بی‌حساب

نقطه سر خط
درد پایانی ندارد
تنها از خطی به خط دیگر نقل مکان می‌کند

۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

سپیدی تو- از من

در جایی میان کوهها کار می‌کنم. در بلندی‌های زیبای اطراف تهران. و شما تصور کنید برف را این‌جا، قدم زدن در برف‌ها را و پا گذاشتن روی برف‌های دست‌نخورده را. وای از این برف. وای از این همه سفیدی. 

۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

مو-عود

- از همان لحظه که عزم سفر کردی، مسافری. نمی‌توانی بنشینی و حساب و کتاب کنی برای آینده در همین‌جا. دیگر غریبه‌ای، یا دستکم روند غریبه شدنت آغاز شده است. حتی گاه گداری غم غربت هم به سراغت می‌آید. آرام و قرار نداری تا بروی. و تو چه می‌دانی از رفتن. از رفتن به نیت باز نگشتن. 

- برای آن‌ها که قصد سفر ندارند، مهاجران یا از سر استیصال به خیال بهشتی واهی روانه غربت می‌شوند، یا از سرِ سرخوشی. در هر دو صورت سخت در اشتباهند. مهاجر نه معتقد به بهشت موعود است - که خوب می‌داند چه‌ها در انتظارش است- و نه سرِ سرخوشی  دارد. مهاجر باید برود، با تمام سختی‌ها، امیدها، خوشی‌ها و مصیبت‌هایش. همین. 

- "هرجا که میان گرسنگان نزاعی درگیرد بر سر غذا، من آنجا خواهم بود. هرجایی که پلیس مرد جوانی را کتک می‌زند، من آنجا خواهم بود." تام جود پس از مرگ جیم کیسی در خوشه‌های خشمِ اشتاین بک ناله می‌کند. ربط دادنش به این ماجرا، با شما.  



۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

بیا-بان را


- سال‌ها پیش، خیلی گذشته‌ها، خیلی دور، این شهر هنوز قابل سکونت بود. چشم‌اندازی پیدا می‌شد بی‌ اتوموبیل، بی آهن. هنوز مأمن داشت این بیغوله. امروز اما تن بهش می‌دهی تا رسیدن فقط. بی‌احساس، بی‌تفاوت. 

- روزهایی هم بود، خیلی دور و فلان، که می‌شد کز کرد ولیعصر را تا پایین. می‌شد شریعتی را قدم‌زنان آمد تا حسینیه ارشاد. می‌شد انقلاب‌گردی کرد. می‌شد هوس کرد و رفت ستارخان. می‌شد چهارراه کالج را متر کرد. می‌شد آن‌قدر پرسه زد تا کافه‌ای بی‌همتا پیدا کرد. می‌شد توی بوکان نفسی تازه کرد. می‌شد بام رفت و آش خورد. می‌شد کوه رفت به امید حلیم سید مهدی. می‌شد، واقعاًّ می‌شد. اصلاً ولش کنید، انگار که خواب بود، رؤیا.

- رانندگی در اتوبان‌های تهران، با سری داغ و سنگین، تجربه‌ی منحصر بفردِ همین‌ شهر است. همین شهر بی‌تفریح و بی‌خنده، شهر آدمهای تشنه به خون همدیگر. گاهی که آرزو می‌کردم کاش جایی بود-شهری یا آبادی‌ای- که تهران نبود و من را منتسب می‌کرد به آن‌جا، این اتوبان‌گردی‌های شبانه-با سری داغ و گوشی نوازش شده با موزیک- تسلی‌بخشی موقتی می‌شود. 


- "دنگ‌ شو" را زندگی کنید.

- بعضی آدمها باید بنویسند، بعضی‌ها را باید نوشت. قضاوت با سرنوشت است.

- گودری خوب، گودری لایعقل است. 

۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

مُرَ-دَد

- روزهایی هم هستند که شرم‌آورند بس که سیاهند، مثل شب. از دستشان باید پناه برد به دوست‌داشتنی‌ها، کتاب یا یار.

- روزی روزگاری مردی بود که می‌رفت. کجا؟ نمی‌دانست. برای چی؟ نمی‌دانست. با چی؟ بازهم نمی‌دانست. این قصه، همین قصه. نه بیشتر، نه کمتر. 

- برای این‌که هرچیزی جای خودش قرار بگیرد لزوماً لازم نیست جای درست آن را بدانیم. می‌توانیم خودمان جای درستی برایش درست کنیم. احمقانه است، اما اغلب آدمهای موفق همینطوری موفق شده‌اند. 

-  دوست‌داشتنی‌هایی هم هستند که ماهیت دوست‌داشتنی بودنشان به تردید است. به دور بودن. به مُرَدد بودن. گیرم که مازوخیستی، اما اصلاً هستند چون مُرَددند. بارها برشان می‌داری و نگاهشان می‌کنی و دوباره می‌گذاریشان سرجای قبلی. هستند توی ویترین و فقط تماشا دارند انگار. نه لذتی دارند و نه دردی.

- حال و روز این‌روزهای من را - به سبک فلانی- می‌خواهید بدانید؟ هر کتابی دم دستتان بود بخوانید. فیلم‌ها ببینید و به هیچ چیزی فکر نکنید. 

۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

گودر-یانه

- گفت تو آدم خوبی هستی، هیچوقت توقعی نداشتی از کسی، هرچیزی رو که گرفتی از کسی، ممنونش شدی و اون رو لطف دونستی. گفت آدم خوبی هستم. اما من فکر می‌کنم این اختیاری نبوده هیچوقت. بی‌توقعی یادگرفتنیه، اجباریه و هیچ امتیازی هم برای آدم بی‌توقع نداره، عملاً هیچی.

- یه داستان معروفی داره آقای کالوینو از شهری که همه دزد هستند، شغل همه دزدیه و همه دارند با مسالمت و خوبی کنار هم زندگی می‌کنند. آخرشم که همه می‌دونیم، مرد درستکار مُرد از گشنگی ولی شهر درست نشد که نشد. همون، همون داستان. 

- آدم باید قصه‌های کوچک داشته باشه توی زندگیش، داستان‌های کوتاه که شاید نخواهند خیلی هم فلسفی و پرمعنا باشند، ولی هستند و باید باشند. داستان‌های کوتاه زندگی هرکسی مثل علف می‌مونه به دهن بزی. قصه‌ی هرکی منحصر بفرد خودشه. 

- گودریِ خوب، گودریِ مرده‌ است. 

۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه

تنبل-خونه

من تقریباً مطمئنم که حروم دارم می‌شم اینجا. حتماً یه جایی توی دنیا باید باشه که به کسایی که حوصله ندارند کار کنند احترام بگذاره. یه‌جایی توی دنیا که برای این‌که پات رو بندازی روی پات و کتاب بخونی و بینش آشپزی کنی بهت پول بده. پول خوب که بتونی سالی سه-چهار ماه رو توی مسافرت باشی. ‏ پیدا می‌شه همچین جایی. مطمئنم.‏

۱۳۹۰ آذر ۲۴, پنجشنبه

هیس

یه موقع‌هایی هست که نمی‌تونم حرف بزنم، حنجره‌ام باز نمی‌شه. دوست دارم جواب سؤالا رو با حرکات بدن بدم، لب از لب باز نکنم. این موقع‌ها زیاد نیستند، ولی برام یه‌جور مراقبه‌ان. دوست دارم روزه سکوت بگیرم انگار. نوشتن؟ حتی نوشتن هم سخت می‌شه، اما برای خوندن بهترین موقع است.