۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

نارون

خواستم شعری بگویم
بی‏فکر، بی‏نشان
بی هیچ پیش‏داوری
ناگهانی
تنها تو، آری تو
همچون شاخه‏ی نارونی در باد
در قافیه‏های من به رقص آمدی

خواستم قصه‏ای بگویم
بی‏فکر، بی‏نشان
بی هیچ اسطوره‏ای، قهرمان
قصه‏ای جاری بر سرِ زبانم
ناگهانی
بازهم، آری اعتراف می‏کنم، بازهم
تنها تو
چون قهرمان کولیِ داستان های اسطوره‏ای
بر کلماتم به رقص آمدی

خواستم خاطره‏ای گویم
بی‏فکر، بی‏نشان
بی پرده، بی اغماض
خاطره‏ای منقوش بر ذهنم
ناگهانی
می‏دانم که می‏دانی
بازهم خاطره‏ی تو
همچون موسیقی بی‏توقف زندگی
بر افکارم به رقص آمدی

این داستان، حکایت هرروزه‏ی ذهنی‏ست
که از تو سرشار شده است

۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

دوش به دوش

من از تهران با شما صحبت می‌کنم. شهری که هیچ پیاده‌روی سالمی در آن وجود ندارد. قدم زدن‌هایِ خوش خوشانِ بعد از ظهرها به تمرکز بر روی تعداد و عمق چاله چوله‌های پیاده‌رو و با سری رو به پائین می‌گذرد. تعداد تنه‌های رهگذران به تو، بستگی به سرعت قدم برداشتنت دارد.هرچه آرام‌تر، تنه‌ی بیشتری نصیبت خواهد شد. این را هم اضافه کنم که احتمال اصابتِ یک موتورسیکلت از پشت به تو چیزی کمتر از بارش باران در بهار نیست.
خلاصه آن که ایده‌ی پیاده‌روی دونفره با ذهنی آرام در یک بعد از ظهر بهاری در خیابان‌های عادیِ تهران را از سر بیرون کنید-یا حداقل من از سر بیرون کرده‌ام-. در عوض فکری به حال توانایی خود در فرار از چاله‌ها و موتورسیکلت‌ها کنید.

۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

روزی بیست بار تکرار شود

سعی می‌کنم هر روز با خودم تکرار کنم،
که واقعیت آن چیزی نیست که می‌شنوم. واقعیت آن چیزیست که می‌بینم. با دو چشم خودم.