۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

شب نشین شدی رفیق، شب نشین

در رؤیاهای کودکی فرود می‌آیم انگار با هر قدم که می‌گذارم بر روی زمین. این کوچه‌های تنگ و باریک که روزگاری جولانگاه کودکانی بود که ما بودیم. من، تو و آن توپ پلاستیکی که جادو می‌کرد مارا هرروز، هر بعد از ظهر. من عادت کرده بودم به کوچه‌هایی که بوی غذا، جزو تفکیک ناپذیر حس‌های پنج‌گانه بودند. من و تو و آن بازی قایم موشک در کوچه‌ پس کوچه‌ها. یادت می‌اید آن کتابخانه‌ي کوچکی که خودمان ساخته بودیم در محل؟ یادت می‌آید مهربانترین روحانی دنیا را؟ یادت می‌آید کتاب‌هامان ممنوعه بودند گاهی، به شیطنتی، محض کنجکاوی؟ و قفسه‌ای درست کرده بودیم در اتاق پشتی با کتاب‌های ممنوعه، طوری نگاهشان می‌کردیم که زنی را، بدنی لخت را؟ بعد من یادم می‌آید که بیشتر انگار گردگیری می‌کردم آن کتاب‌ها را، دور از چشم حاج آقا. حال می‌دانم که او خوب می‌دانست که ما کتاب‌ها را انبار می‌کردیم و امانت می‌دادیم به هم‌بازی‌های نزدیکمان. به موسی، به آرمین و به رضا. بعد بازی می‌کردیم، بازی را یادت هست؟ که شرط می‌بستیم سر کتابخوان یا کتابخوان نبودن آدم‌ها، رهگذرها؟ و هیچوقت هم مطمئن نبودیم که چه کسی برنده است! امروز که رد می‌شدم از همان کوچه‌های تنگ آشتی کنون- که عجیب تنگ‌تر و کوچک‌تر می‌آمد به نظرم- تورا دیدم، نشناختمت که تکیه داده بودی به دیوار خانه‌ی قدیمی‌تان. بعد که یادم آمد خانه‌تان، حیاط کوچک‌تان، تورا شناختم. نگاهت چه سرد بود و بی‌رمق. کاش ندیده بودمت، کاش تصویرم از تو همان کودک شادِ پر از زندگی بود. کاش نمی‌دیدمت بی نور، بی امید، بی همراه
وقتی شناختمت نتوانستم این قصه‌هارا یادآوریت کنم. می‌دانستم که همه را هرروز و هر ساعت دوره می‌کنی، نیازی به یادآوری نبود. تو درس‌ها را خوب خوانده بودی، گاهی زمانه ازما-ازتو- انتقام می‌گیرد رفیق
از آن موقع تنها به این فکر می‌کنم که چطور می‌توانی به چشم‌های مادرت نگاه کنی، وقتی که نئشه‌ی آن زهری، حیران این همه مصیبتی

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

شب نبرد

من مطمئنم که در کلامت
شمشیری پنهان داری،‏
که با تک تک ِ سلول‌های من
جنگی تن به تن می‌کند
حال مد‏‏ت‌هاست که من،‏
به این نبرد عادت کرده‌ام

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

شبِ اعدام

‏در این وضع و حال، اگر می‌آمدند و خبرم می‌کرند که می‌توانم با خیال راحت به خانه برگردم و زندگی‌ام را به‌ام می‌بخشند، فرقی به حالم نمی‌کرد. وقتی که آدم بداند عمر جاوید ندارد، چند ساعت یا چند سال انتظار فرقی نمی‌کند

دیوار/ ژان پل ساتر/ترجمه ابوالحسن نجفی

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

این شب، شب ِ لعنتی

شاید سال‌های بعد بنویسند از ما، از نسل ما که بی‌شمار بودیم اما تنها. که آرمان‌گرا بودیم بی هیچ خواسته‌ای زیاده از حد. که قدری بخت و اقبال می‌خواستیم فقط از این دنیا. که عاشق وطن بودیم درشب‌های مستی ِمهاجرت. که "راک" گوش می‌دادیم و می‌رقصیدیم. که اشک می‌ریختیم برای سرخوردگی‌هامان، حقارت‌هامان
که دوست می‌داشتیم از روی ناچاری و نفرت می‌ورزیدیم برای آن‌که زنده بمانیم. که دنیای مجازی را زندگی می‌کردیم، که دلهره را، هراس را، بی‌نام و نشانی را زندگی می‌کردیم. که غریب بودیم در خانه‌ی خود. فریاد می‌زدیم بی آن‌که فهمیده شویم، حتی کلمه‌ای. که هیچ نداشتیم جز آغوش‌های لرزان ِهمدیگر برای دقایقی هق-هق شاید ... و فریاد می‌زدیم: از این ناگزیری که من هستم، تو هستی ... آی مردم تاریخ! ناگزیر بودیم، می‌فهمید؟ ناگزیر... اصلآ می‌دانید؟ ما کلآ از همان اول هم اشتباهی بودیم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

متاسفم

خوب من نمی‌دونم چرا فیلتر شدم. و نمی‌دونم همون چهار پنج نفری که قبلآ می‌خوندن این بلاگ رو بازهم به من سری خواهند زد یا خیر. اما واقعآ و از ته دل ناراحتم. صفحه‌ام رو همیشه تو تمام این مدت، بدون توجه به این که آیا اصولآ مخاطبی دارم یا ندارم نوشتم. و دلیل این فیلترینگ رو هم به هیچ‌وجه نمی‌فهمم. و بعد از این قضیه حتی با فیلترشکن هم امتحان نکردم که می‌شه دسترسی داشت یا خیر. امیدوارم اشتباهی صورت گرفته باشه.

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه