۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

پرتگاهی در شب

در دوازده سالگی با یک مرد چهل ساله نامزدش کردند. قرار بوده وقتی شانزده ساله شد، با هم ازدواج کنند ولی چیزی به شانزده سالگی او نمانده بود که عاشق یک پسرک پستچی شد. می‌دانی، از آن پستچی‌هایی که سوار بر اسب به دهات کوهستانی می‌روند. یک روز عاشق و معشوق باهم فرار کردند. پسرک اورا سوار اسبِ خود کرد و همراه برد، درست مثل آن‌که نامه‌ای را با خود حمل می‌کند



درلب پرتگاه/ گراتزیا دلددا/ترجمه بهمن فرزانه

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

شب ِ روسی

تصویر پیش‌رویِ امروزم، چهره‌ی دخترکی کوچک اندام وبسیار سفید روی ِروسی‌ست که موی کوتاه مشکی و بینی سربالایی دارد و به زحمت شانزده ساله به‌نظر می‌آید. جشم‌هایش گِرد و زُل به من است و ابرو‌هایش زیر چتری‌ ِ موهای مشکی گُم شده‌است، و آخر هم نفهمیدیم شهرستان کوچکی که از آن‌جا ‌می‌آمد چندصد کیلومتر با مسکوی معروف فاصله دارد. کیف ِ مشکی‌ای دست دارد که انگار داشت از‌هم می‌پاشید از آن‌همه پُری

از درب که وارد شد چشم‌هایش نه به دنبال مُبلی می‌گشتند نه چیزی. چشم‌هایش دنبال جای امنی بودند انگار، گوشه‌ای، کنجی خلوت. و لحظه‌ای بعد گوشه‌ی اتاق ِ شلوغ و بی مصرف وسطی پیدایش می‌کنم... نشسته، دفتر‌چه‌ای باز کرده پیش رویش و می‌نویسد، با سرعت

می‌پرسم چه می‌نویسی می‌گوید "کتابم" را ... یاز با بُهت می‌پرسم کتاب ِ "خودت" را؟ و آن موقع است که سرش را بالا می‌کند، نگاهی به سرتاپای من می‌اندازد و می‌غُرد که بله، کتاب ِ"من". و دوباره چشم‌اش را روی خطوط روسی ِدفترچه می‌دواند

.بعد من فکر می‌کنم که همین است که من این‌قدر دوست دارم قصه‌های روسی را

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

ای کاشی برای امشب

کاش آدم‌هایی که دوستشان داریم -‌ و دوستمان دارند - همیشه دورتر از ما بودند، این شوق به‌دست آوردنشان نبود در وجودمان. آن وقت شاید این‌قدر تصویرشان و تصویرمان مغشوش نمی‌شد از همدیگر

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

شب، زمونه

حالا امشب نشسته بود فکر می‌کرد که یک روزی حتی اندازه یک پیچیدن سیگار هم دوستش نداشت، اما حالا ... بله، زمونه این‌جوری می‌شه گاهی اوقات

شب که نه، روز بود

آهای ! تویی که نشسته‌ای آن‌جا زیر سقف، روی تکیه‌گاه نیمکت کنار حیاط شلوغ، هی تخمه می‌شکنی و کرانچی می‌خوری و تفریح می‌کنی، فکر می‌کنی نمی‌دانم تفریحت چیست؟


یاد دانشگاه افتادم، ایرادی که ندارد ؟

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

قصه شب‌ها

آمدم این‌جا بنویسم از تو، اما دیدم نمی‌شود نوشت از کسی واز تعلقاتش نگفت، از پاره تنش نگفت. نمی‌شود بنویسمت بی مرورقصه‌ات، بی ورق زدن زندگی‌ام. پس صبر کن، این زندگی کوتاه نبود، بی قصه نبود، زندگی تو تنها نبود

آوازی در شب

بعضی اتفاق‌ها، موسیقی متن خفیفی‌ هستند که هرکجا، در هرکدام از ثانیه‌های این زندگی در گوشمان می‌پیچند

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

شب‌هایی از این دست

بعضی اوقات حال خوب نوشتن ندارد، دارد؟ این که وقتی مثلآ راه می‌روی در امتداد یک خیابون شلوغ و پرسروصدا، با عجله، بدون مکث و تردید، به سوی هیچ‌کجا، کسی بیاید، از پشت بگیردت، دستت را بگیرد وبا تو راه بیاید- تو بگو فرار کند، بدود - به سمت هیچ‌کجا، نوشتن نمی‌خواهد

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

شب یکی مونده به آخر

آخرین پُک سیگارش رو که می‌زد چشماش رو تنگ کرد، با ولع دود رو فرستاد توی سینه‌اش. بعد همونطوری که من رو نگاه می‌کرد دود رو در خلاف جهت صورتم با فشار داد بیرون و گفت: آره، داشتم می‌گفتم، همین اتفاقاست زندگی، همین علت‌های ندونسته، همین گره‌های باز نشده که تا ابد باز نمی‌شن و تو می‌مونی و خفه‌گی حرف‌های نگفته. همین که اصلآ تو نمی‌دونی چرا من این‌جام، چرا تو تا این سیگار تموم بشه، گوش دادی به این همه قصه از آدمی که ندیده بودیش تاحالا. این‌که یکی برات قصه بگه و تو گوش کنی به قصه‌هاش، تو قصه بگی و اون گوش کنه به قصه‌هات. بعد فقط قصه‌ای بمونه تو حافظت که به مرور بشه افسانه، می‌شه سورئال‌ترین تابلویی که به دیوار زندگیت می‌چسبونی. مهم نیست که قصه چی بود، مهم اینه که کی برات قصه گفت و وقتی می‌گفت تو چه حالی داشتی.

بعد بلند شد، شلوارش رو با دست تکونی داد و گفت: کاری نداری؟ من باید برم.
و من حیرون از این‌که این چه اومدنی بود و چه رفتنی سرم رو چپ و راست کردم که نه! یا مگه مهمه که من کاری داشته باشم یا نه؟
و بعد راهش رو کشید رفت، از همون‌جایی که اومده بود... عین فیلم‌های وسترن، سلانه سلانه.

همینطوری بود که دیگه ندیدمش، یه همین سادگی، روراستی.

شب ششم

من سرِ جام نشسته‌ام. منتظر کسی. رد می‌شه، یه نگاهی می‌کنه و راهش رو می‌کشه می‌ره. هنوز نشستم، دوباره داره رد می‌شه، این‌دفعه داره راه رفته رو بر می‌گرده. دیگه دزدکی نگاه نمی‌کنه، یک راست میاد طرفم، توی چشمام زل می‌زنه می‌گه: منتظر آژانسی؟ سر تکون می‌دم که یعنی نه! حوصله صحبت اضافی هم ندارم. میام که دوباره سر رو بندازم پایین و به کار خودم باشم میاد می‌شینه بغلم، با حرکات اسلو موشن یه سیگاری می‌گیرونه و همونطوزی که داره دودش رو می‌ده بیرون، با یه لحن خودمونی می‌گه: چرا گرفته‌ای؟ چیزی شده؟

این‌طوری بود که اولین بار دیدیم همدیگه رو، به همین سادگی، روراستی.