۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

شب پنجم

کتاب اگر اسم کوندرا داشته باشد روی جلدش، به خودی خود می‌شود نوستالژی ناب، می‌شود حس غریب دورافتادگی، حسرت و جستجو... انگار هرروز کوندرا را دوره می‌کنم

روز پنجم

نمی‌شود توی روز هم بنویسم؟ یعنی دوبار بنویسم؟ بینویسم که هوا، هوای عجیبیه، بنویسم که بدجوری یاد ایران افتادم، صبح زود، هوا سردِ سرد، زیر پتو؟ خلاصه که حال عجیبیه

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

شب چهارم

دل سختگیر من به گهواره‌ای راضی‌ست، که لالایی‌اش را تو سپرده باشی به باد، آسمان سیاه پیش‌رویش تصویری باشد مبهم از ستاره‌باران چشم‌هایت با قصه‌هایی که هم من می‌دانم هم تو

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

شب سوم

آقای نیچه گفته است: ما بیشتر عاشق آرزو -به معنای مجرد آن - می‌شویم تا آنچه که می‌خواهیم بدان برسیم. این را گفتم تا بدانی هرازگاهی،خودِ آن‌چه که می‌خواهیم می‌شود تجسم آرزو برایمان. انگار معنایی جدا از هم ندارند، بعد تمام وجودمان آرزو می‌شود برای یافتنش، لمس کردنش. بعد دوباره طبق این واقعیت که آرزویی که به‌دست بیاید دیگر آرزو نیست، یادمان می‌رود که چه در آغوش کشیده‌ایم. همه این‌ فکرها می‌شوند شب‌سوم من

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

شب دوم

امروز یکی از لج‌آورترین روزهای زندگی من بود. هوس این که هوا سردِ سرد باشه و گرم بود، گرم‌تر از همیشه! هوس این که کتاب بخونم و سیب گاز بزنم، کتاب رو خوندم ولی سیب رو گاز نزدم! دوست داشتم یه کلام هم حرف نزنم، حنجرم قفل شده بود، اما تلفن پشت تلفن... می‌دانی آنویکسی، بیشتر از هرچیز هوس کرده‌‌بودم کسی، منتظرم باشه ... منتظرش باشم. امروز من منتظر هیچ چیزوهیچ‌کس نبودم

شب اول

صدای بوق اشغال و دیگر همه‌چیزی در تسخیر رؤیاست. دوباره نگاهی به گوشی تلفن،و دکمه‌ی خاموش. چشم‌ها را می‌بندم. احساس این که تمام دریچه‌های دنیا به رویم بسته شد‌ه‌اند ناگهان در رگ‌هایم می‌دود، تمام دریچه‌ها به روز، روشنایی. اما من این‌بار دلتنگ نخواهم شد. هرشب با تو حرف خواهم زد، نجوا خواهم کرد. شاید این صفحه هم معنای لغوی خود را باز‌یابد ... " شبی بیخیال همه‌چیز". تو بازهم معنا دادی من‌را. این‌بار تکه‌ای دیگر از وجودم را... پس هرشب می‌نویسم، می‌نویسم تا زنده بمانم

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

دوقدم آن ور خط

دوقدم آن ور خط داستان یک آرزوست. برای ما که رؤیاپردازان دنیای واقعی هستیم تلنگریست که می‌شود رؤیاها را، آرزوها را . جستجو کرد حتی اگر آن‌‌سوی خط باشند، جایی که هیچ‌جیز نیست و تاریک است. در خط گذشته و آینده زندگی. نمی‌دانم، شاید واقعیت آن‌سوی خط است. شاید واقعیت همان زاده تخیل ماست وقتی فقط یک نفر- نه بیشتر - برآن صحه می‌گذارد و با تو هم‌کلام می‌شود که من هم دیدم، من هم همان رؤیا را به وضوح حقیقت دیده‌ام

ریسمان

می‌خواهم بگویم اس.ام.اس هایت از آن‌سوی دنیا- حتی اگر سِند تو آل باشد- دلگرمم می‌کند. این را گفتم که بدانی مخاطبت- در این راه دور- ارزش این یادآوری را، حتی اگر لحظه‌ای باشد، خوب می‌داند. این پیام‌های آشنا خوشحالم می‌کنند که انگار هنوز ریسمانی هست به گذشته‌ای که تعلق خاطرش هم‌چنان دلخوشی‌های این روز‌های نا آشنایم اند.

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

ثانیه‌ای به بعد، از هم‌اکنون

این خاصیت لجبازی ماست. گاهی آن‌قدر در پوسته‌ای فرو می‌رویم که به‌ آن تعلقی نداریم و اصرار بر ماندن می‌کنیم که غریب می‌شویم با دنیای پیرامون. این خاصیت که باخودبینی و کنجکاوی همراه می‌شود آغازی می‌شود بر کج شدن مسیر رؤیاهایت، و تو دیگر حتی به خود تعلقی نداری. می‌خواهم بگویم دردناک‌ترین لحظه برایت آن موقعی می‌شود که تو ناگهان خود را خالی از همه‌چیز حتی خودت می‌بینی و این شروع ویرانیست. هیچ چیزی ضروری‌تر از درک این لحظه نیست برای جدا شدن از کودکیت و لمس بلوغ. شاید سرخورده باشی از این کشفِ بلوغ دیرهنگام اما، می‌شناسم کسانی را که هیچ‌وقت به این کشف نمی‌رسند. تصمیم می‌گیرم که خودم را، ذات مقدس خودرا لمس کنم، و این ذات مقدس را مقدس بدانم. درست پس از پایان این باران ... درست ثانیه‌ای پس از باران

این‌ها را با خود نجوا کرد و تنها به این می‌اندیشید که امروز نخستین روز زندگی اوست که خوب می‌داند که فردایش جه رنگی دارد. و خوب می‌داند که این پوسته مقدس ذات او نجات دهنده شب‌های اوست. می‌خواهد با پاشنه آشیلِ خود آشتی کند و هرروز دوست‌تر بدارد آن‌چه را که خود به ساختنش سالیانی از عمر خود همت کرده است. درست پس از پایان این باران ... درست ثانیه‌ای پس از باران


۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

باید باشی

باید باشی، برای همان لحظه‌ای فقط، که آرامش را به خوابم هدیه می‌آوری
برای تمامی آن نیش‌های زهرآلود شاید
یا همه آن غم‌هایت که هدیه آوردم برایت به نام آفتاب
و آن کوچه‌ای که رنگ رفتن می‌داد در پایان تمامی رویاهای رنگارنگم
یا قصه‌هایی که خواندم برایت، به شوق دیدن دشت‌هایی پراز مهربانی

باید باشی، تا پنجره‌های وحشت دیگر باز نمانند بر دیوار این اتاقک
تا زندانی نباشم در این سلول پر از حسرت

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

وبر آن درخت گلي‌ست يگانه

آدم‌هايي را مي‌شناسم كه خون مي‌شوند در رگ‌هايت، ساليان بعد كه ضربه‌اي مي‌خوري، جاري مي‌شوند و ديگر نمي‌توان جلويشان را گرفت

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه