۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

تو-قف

زمان متوقف مي شود در همين جا . در پايان رؤياهايت ، لحظه هاي ناب ِ خوشي بينهايت ، لذت هاي بي بازگشت و منحصر بفرد. و بعد ديگر ادامه زندگي تنها جستجويي مي شود ، جستجويي براي زمان هاي از دست رفته .ء

آقاي پروفسور در حال ِ ساختن معجوني بود كه لذت و شادي ِ سيال ِ در رگ هاي ما را - كه از اتفاقات كم ياب ِ زندگي ست - جاري كند در باقي ِ عمرمان . انگار كه سرخوشي ِ دائمي اي داريم كه تمام شدني نيست . اما پروفسور فراموش كرده بود كه اين سرخوشي حسرت انگيز تنها با "شريك شدن لحظه ها " معنا مي دهد . والا درست عين نوشيدن بهترين شراب دست ساز است رو به منظره اي فوق العاده ، ولي به تنهايي ، كه تنها ياد آور شب نشيني هاي دو نفره است روي بالكني قديمي ، رو به منظره اي نه چندان دل انگيز ، اما صميمي !‌ء

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

ما-در

براي نوازشي قديمي شايد ، يا پرسشي نگران
براي چشم هايي پر تحسين ، آغوشي بي كران
براي دست هايي نه به نرمي ِ ابريشم ، كه به گرمي آفتاب
براي صدايي به وسعت ِ تمام مهرباني هاي ِ دنيا
براي چين هاي روي پيشاني
براي عظمتي فراموش نشدني

نه براي خانه ، كه براي دل ِ بزرگش ، براي جاري ترين محبت زندگيمان

.... دلتنگ مي شويم

۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

تم-بر

آقاي شهروند ديگر داشت مطمئن مي شد كه اين افكار ، عين تمبر ِ روي نامه چسبيده است -سخت و سفت - به تمام دلمشغولي هاي ذهني هر روزه اش . و خوب طبيعتا هم هيچ ميلي به جدا كردن ِ آن از اين خيال پردازي هاي ِ روزانه اش نداشت . چون درست عين تمبر كه اعتبار ِ نامه است ، اين افكار هم نشانه اصالت ِ تصويرهاي ذهني ِ اوبود . پس ، از آن به بعد بود كه هر گاه نامه - تو بگو ذهن - پرواز مي كرد به هر كجا ، با تمبر ِ - تو بخوان افكاري سكر آور - چسبيده به خود ، آن قدر مي رفت تا جايي كه آقاي شهروند ، لحظه اي اين افكار را در دنياي واقعي لمس كند . گيرم كه آقاي شهروند حتي نداند كه مواجهه با اين افكار در دنياي ِ فيزيكي و وارونه واقعي ، اصولا چه حسي دارد

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

فرياد-رس ِ قديمي

ساليان درازيست كه در سختي ها ، مصيبت ها و گرفتاري هايمان به جاي ِ آن كه حاكمان را به ياري بطلبيم ، ناچارا "يار ِ دبستاني" اي كه خود زخم خورده تر از ماست رابه دوشادوش ِ خود فرا مي خوانيم . فريادرَس در اين مملكت خود نفس بُريده است از خلق ، تازيانه مي زند و خود نمك به زخم مي پاشد و ما همچنان بي فريادرسي ، تنها آخرين اميدهاي ِ باقي مانده از خردساليمان، خدا و يار ِ دبستاني را با بغضي در گلو فرياد مي كنيم

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

سِر - ترسو

از وقتي ملقب به لقب ِ پر مغز ِ "ترسو" شده ام ، نا خود آگاه خود را در هر قدم با ترس و بي اراده گي همراه مي بينم . مهم اين نيست كه تو ساليان سال براي القاي ِ چه چيزي زحمت كشيده اي ، مهم اين است كه در حال ِ حاضر يك نفر - شايد هم فقط همين يكي- يك ثانيه - فقط يك ثانيه - به اين نتيجه رسيده باشد كه تو موجود ِ بي اراده و ترسويي هستي ، از همان لحظه زندگي ات به اين مي گذرد كه تنها به طريقي خود را ثابت كني ، يا حتي نا اميد و سرخورده و با تواضع تمام قبول كني كه ترسو و بي اراده اي بيش نيستي. درست عين برنارد برنارد در جاودانگي ِ كوندرا كه ملقب به لقب پر افتخار ِ "خر" شد و بعد از آن ديگر كاملا در حاشيه داستان به سر برد. اين ها را من گفتم ، اما از همه اين ها سخت تر آن است كه "گوينده" شخص ِ عزيزي باشد برايت ، آن گاه تمام اين ماجرا را در دل شكسته گي ِ مربوط به آن بايد ضرب كرد

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

هم - آغوشي

براي رسيدن به بستر هم آغوشي ِ دو "جسم" ، بايد دو "ذهن" امتحان ِ خود را در بستر ِ هم آغوشي ِ ذهن به خوبي پس داده باشند. در غير اين صورت ، هم آغوشي ِ جسم ، تنها ارضاي ِ درد اندود ِ غريزه اي اوليه است كه تنها نتيجه آن زايش ِ كودكي حرام زاده به نام ِ نفرت است.ء

وارو-نه

از همان موقعي كه انگشت شست در مملكت ِ ما برخلاف ملل ديگر به جاي علامت ِ پيروزي نشان ِتحقير بود ، بايد پدران ِما مي دانستند ، مي دانستند كه همه چيزْ اين جا -در اين مملكت كهن - معنايي وارون دارد. حتي پيروزي ، عزت ، دموكراسي و آزادي ، آزادي و باز هم آزادي

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

ياد-مان

فكر كنم بايد يك نخي ، چيزي ببنديم دور ِ انگشت ِ شستمان تا يادمان نرود اين سال هاي دروغ و تحقير را

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

رنج-نامه

تو را به اتاقي تاريك هدايت مي كنند . جامه نو بر قامتت مي كنند آن هايي كه روز هاست تو را عريان از حقيقت با تازيانه پذيرايي مي كنند. نوري داغ و سوزنده بر صورتت ... اكنون در مركز جهان قرار داري ، تويي كه تا لحظاتي پيش از وجودت تنها بدني ورم كرده از چماق باقي مانده بود ، اما ، دردناك تر ، براي تو و براي ما ، نابودي ِ انديشه ات است ... اما هم ما و هم آن ها اشتباه مي كنيم . در روزگاري كه بي ارزشي ارزش شده است ، در روزگاري كه سياهي را به جاي سفيدي در چشم ِ ما فرو مي كنند ، در عصر ِ دروغ ، انديشه ات ، آرمان هايت نابود نشدني ست . تو به كوري ِ چشم ِ دروغ گوهاي حقير ِ شهرمان زنده مي ماني با انديشه ات ... مي دانم ، نبايد سخني گفت ، اما ، چه كنم وقتي تو ، كه پُر از شور بودي ، تويي كه آن گونه با اشتياق دنبال مي كردي لحظه لحظه رشد ِ من را به سوي حقانيت ، اين گونه ، بي دفاع در سلول هاي نمور و حقير تنها به راز و نياز دل خوش كرده اي و من ... من كه با هر نامه تو ، هر راه كار ِ تو سرشار مي شدم از اميد ، اين جا در خانه خود هستم ... چه خانه اي ؟ چه آرامشي ؟‌ كاش باور مي كردي زندان ِ هميشگي ِ مارا در اين كنج ِ جهنم گون ِ دنيا

از خود خجالت مي كشم ، اين است راز ِ دل شكسته گي ِ اين روز هاي من ... كاش كسي بخواند اين حديث ِ بي تابي ِ من - من ِ راحت طلب - را براي ِ تو

راستي ، يادَت مي آيد چه دل گرمي ميدادي به من در هفته ي ِ آخر ؟ من چگونه به تو دل گرمي بدهم قهرمان ؟

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

آرا-مش

سياه يا سفيد ، زمين يا آسمان ، خوب يا بد ... نمي دانم

تنها اين را مي دانم كه اسمَت معناي عميق آرامش است

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

صرف-فعل

گفتم ، گفتي ، گفت ... گفتيم ، گفتيد ، گفتند

نشنيدم ، نشنيدي ، نشنيد ... نشنيديم ، نشنيديد ، نشنيدند


انگار گوش ِ فلك كر بود

حجم ِ حجيمِ آغوش

چه خوب مي شد كه روزي روزگاري يك مهندسي ، دانشمندي ، پزشكي يا هر كسي وسيله اي مي ساخت براي اندازه گيري حجم ِ آغوش ما آدم هاي زميني . بعد يك شماره منحصر به فردي مي ساخت براي هر كداممان - گيرم مثل اثر انگشت - با يك شماره مخصوص ِ ديگر كه درست هماهنگ باشد با آغوشَت ، كه هر وقت خواستيم به بغل بكشيم كسي را ، يك چشممان به چشم طرف باشد و ديگري به اين شماره يگانه !ء
اونوقت آدم ها شايد باز يا بسته نمي كردند بيهوده آغوشِ پر ارزشِ‌خودشون رو براي كسي

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

لب - خند

به تزلزل يك اتفاق ِ عادي ِ هميشگي ، مي توان محكم ترين رشته ها را به پنبه اي اعلاء تبديل كرد ! براي درك استحكامات، همين اتفاقات ِ ساده و بي معني بس است... و بعد تنها لبخندي مي مانَد به لب از اين همه بازي روزگار و حسادت ِ زمان !ء

منفي - مثبت

ساده بودن ِ همه چيز ها يادتون هست ؟‌حالا گاه بعضي چيز ها سخت است. به سختي شروع يك قصه

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

پير- وزي

همانقدر كه" آرزوي" بدست آمده را ديگر آرزو نمي ناميمش ، "پيروزي" نيز درست فردايي كه در مشت است ، با شكلاتي تلخ و فاسد قابل تعويض است

اميد-كُشي

گاه همه چيز به همين سادگي ست . كشتن آدمي با اسلحه اميد.ء

ترسوها

ترس رو مي شه تو صداي دروغگوهاي مشهور شهر تشخيص داد . از الان به بعد درسته ما -سبزها- مايوس شديم ، اما اون ها هستند كه مي ترسند . ترس پايه شكست بوده هميشه ... براي همينه كه بايد اميدوار بود

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه