۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

ياد-آور

مي دونم چه فكري مي‌كني ... مي دونم خيال كردي ديگه نمي‌نويسم برات ، شعر نمي‌گم برات . اما آنويكسي ، يه عالمه شعر دارم برات ، يه عالمه نوشته كه اگه بوديم باهم - با سر ِ آشنات روي شونه‌هام - مي‌خوندموشون برات، تا اون دور دورا ، تا ته ِ تهِ دنيا ، اون‌جا كه ديگه هيچ چشمي كار نمي كنه كه ببينتمون . آره، بايد هر از گاهي صدات كنم كه يادت نره در به دري هاي دو تايي تو بهشت خصوصيمون رو ، كه يادت نره هنوز اين چشم خوابش نمي‌بره بدون شب به خير گفتن ِ صدايي كه همه آرامشه ، هنوز اين دل داره تعجب مي كنه از منطق ِعقل ، از حسادت ِ زمونه ، از غربت ِ ما ، از درموندگيمون ، از تنهايي‌هاي دو نفري و ... حالا تك ، تك ... 

آره آنويكسي ، همه جيز عجيبه براي اين دل ، چه دل بستنش ، چه بريدنش !‌

عجيب همه چي بوي غربت مي ده امشب ، تو -آنويكسي- ، من ، وطن ... همه چي. 

۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

نوست-آلژي شناسي

نوستالژي بازگشت پر حسرت است به روز هاي گذشته ، كار هاي نكرده ، كارهاي كرده و قدر ندانسته ، آرزوهايي كه زندگي مي ساختند و حال نئشي از آنها در مقابلمان است. چه كسي مي تواند بگويد تك تك لحظات گذشته اش پُر نبوده است از اين دغدغه هاي پر اميد ِ حسرت بار ِ كنوني ؟

روزهاي سنگين و بي رمق امروز ، نوستالژي زنده فرداست

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

جك-سون

نه اين كه فكر كني خيلي ام دوستت داشتما !‌نه مايكل ... اما انگار يه بخش بزرگي از كودكيم با يه عالمه فانتزي هاي پر جنب و جوش و رنگارنك اش رو از دست دادم. انگار كودكيم - خيلي كودكيم - مُرد . به همين سادگي

ماند-انگار

مي داني آنويكسي ، بعضي تصوير ها ، از چهره ها ، در موقعيتي خاص ، ماندني مي شوند در ذهن آدمي ! درست مثل سكانس هايي از فيلم هاي ماندگار . و بعد تو مي ماني و تصويري كه ديگر با تو نيست ، به جز مواقعي كه پلك مي زني

۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

در-مانده

تمام داستانِ درماندگي ما اين بود

حقيقت ، دروغگوي لجوجي بود كه تنها به فرار مي انديشيد
و ما را سرگردان ، به دنبال خود تا ابديت مي كشاند

Allegory of the Cave

اين روزها به شدت -با تشديد- به تئوري "غار" افلاطون فكر مي كنم

تصور ، اعتقاد ، درك و سر انجام ديالكتيك

ما در كدام مرحله ايم ؟

۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

وس-وسه

رؤياي وسوسه آميز آرميدن در بازوانت ، كابوس هاي جدايي شبانه را نهيب مي زند

و من ، غريب و نوميد ، رو به پنجره اي كوچك ،اين نزاع بي پايان را به تماشا نشسته ام


اين سو ، گريز است از تنهايي ، يافتن هم نفسي ست

آن سو، ناگزيري ، دغدغه هاي جاري و بي خيالي


اين سو ، دنيا ، هديه اش برايت شيريني سال ها نچشيده ي همزبانيست

آن سو ، برايت خشم است ، عذاب است و تلخي


اين سو ، همه غرق شدن است در رؤيا با دلهره اي هميشگي

آن سو ، مرگ رؤياست ، براي آن ها بيداري


اين سو ، چشم ها بسته است ، آغوش ها باز

آن سو ،ميبينم خوب ، واضح است ، اما همه چيز خاكستري



از جاي بر مي خيزم ، پشت ميكنم به پنجره ، با قامتي خميده ، راه در پيش مي گيرم. و تنها به آن شيرين-ثانيه اي فكر ميكنم كه نزاعي نباشد در ميان ، چيزي نباشد براي تماشا و من فرو روم در حال ، فرو رفتني عميق همچون غرق شدن در اسطوره هاي اثيري نوجوانيم.

از اين خيالِ محال تلخِ لبخندي به لب مي نشانم و همچنان آرام ، صبور با چشماني پُف كرده ، كور سو هاي بي پنجره-گي را كِز ميكنم

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

گل - لوله

براي گلوله اي شايد مي نويسم اين سياهِ مشق را

براي "او" كه مي درد گلوي "تو"را ،

خاموش ميكند فريادت را – فريادمان را –

چگونه ديوانه وار پيش ميروي به سوي او ؟

كه هر ثانيه جان كندن اش برايمان ،

هديه ، كين مي آورد و انتقام.

تو ، تويي كه پيغام كين و تيرگي در مشت داري ،

آهسته تر ، نرم تر ، اين جا سروي بر خاك افتاده است

چشم - هايش

براي چشمانت دعايي شايد ، آمرزشي ابدي سروده‌اي
بي هيچ واسطه‌اي
،تنها از دريچه‌ي آن مردمك‌ها - كه وسعت‌شان ، جهاني‌ست - الهامي جاودانه مي‌بخشي
به كهنه‌گي و اصالت آرزوهايمان، بي‌ واسطه، موجز، ب‍ُرّنده


تو را به دل‌نگراني‌هاي مشتركمان، مبند اين درياي زلال استقامت را
پيش از آن كه حديث‌ات جاودانه شود در سينه‌ی اين خاك قديمي
نگاهي شايد، دعايي، آمرزشي شايد. 

۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

تن-هاي يكپارچه


ترس و اميد را چه زيبا ، با دلهره با هم آشتي داده‌ايم
چه صدايمان پر اميد است از تكرار آرزوهاي قديمي‌مان
اين رؤياها، چه سنگين و نفس‌گير است عبورشان- گرم ، پرشكوه - از مقابل چشمانمان.

***
تمام اين سال‌هاي سياه، براي تنهايي‌هاي هر ساعتمان ، بُغضي هم‌صدا مي‌خواستيم،
حال كه اين بُغض‌ها بي صدا رسيده‌اند به هم در خيابان‌هاي پر هياهو،
چه مهربانانه در آغوش مي‌گيريم غصه‌هاي مشترك را، نگراني‌ها را، دلتنگي‌ها و اميد را ...
مرگ را
و آزادي ، آزادي ، آزادی.