آن گاه كه خورشيد خسته ميشود از اين همه تلخي و يكنواختي
و ماه تنها ميماند در شبهاي بلند
زمين ميتپد لحظهاي
و آسمان به فكر فرو مي رود
و كوه و جنگل با ريشههاي تا مركز زمين كشيده شده
فرياد ميكشند ،
كه آيا بر اين گذار بيمعناي لحظه پاياني نيست ؟
بر اين صداي بيوقفه ساعتهاي تنهايي ؟
و به ناگه تو هديه ميشوي به خورشيد، به زمين و ماه
به كوه و جنگل و به ما ...