۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه

تولد

آن گاه كه خورشيد خسته مي‌شود از اين همه تلخي و يكنواختي
و ماه تنها مي‌ماند در شب‌هاي بلند
زمين مي‌تپد لحظه‌اي
و آسمان به فكر فرو مي رود
و كوه و جنگل با ريشه‌هاي تا مركز زمين كشيده شده
فرياد مي‌كشند ،

كه آيا بر اين گذار بي‌معناي لحظه پاياني نيست ؟
بر اين صداي بي‌وقفه ساعت‌هاي تنهايي ؟

و به ناگه تو هديه مي‌شوي به خورشيد، به زمين و ماه

به كوه و جنگل و به ما ...

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

چشمان بي انتهايت ، آن چشمان بي رمق
دنياي بي‌بازگشتند براي اين دل، دلي كه هيچ ندارد جز دو چشم
كاش تنها مي‌ماندم با چشمانت، گم مي‌كردم خود را
و هيچ نمي‌ديدم جز چشمانت، آن دو چشم بي‌انتها، ولي بي‌رمق را.